داستان کوتاه شانس

ساخت وبلاگ

 

 

 

 

کاغذ بخت

 

 

 

...دخترم ببین توی این روزنامه اسم من هست.

"اشرف سلیمانی "ـ این صفحه واین صفحه که سینها رو نوشته باید باشد."

دستش رو گرفته بود به میله اتوبوس وهمینطورکه ایستاده بود روزنامه ـرو داد دست من .بین حروف سین اصرار می کرد که اسمشرو پیدا کنیم .بخش زیادی از صفحات روزنامه پر بود ازاسامی آدمهایی که توی قرعه کشی بانک شرکت کرده بودند ..ومن با تلو تلو خوردن وتکانهای زیاد اتوبوس . روزنامه رو با دقت فراوان زیرو رو کردم  ولی نبـــــــــــــود.

"حاج خانم ببخشید ولی اسمتون نبود "البته تا امدم اینرو بگم یک عالمه ان ومن کردم آخه سرمو که اوردم بالا لبخند و حجیم مشتاقش مرا ترساند

ترساند که امیدش را ناامید کنم .؟!

 انگار صدایم را نشنید همچنان لبخند ش حجیم تر می شد سرش را تکانی دادکه یعنی چی میگی ؟

کمی بلندتر گفتم :اسمتون نیست .اینبار با اینکه اتوبوس همچنان همان شلوغی و همهمه را داشت شنید لبخندش به سرعت از روی لبش جمع شد .

با کمی خشم گفت درست گشتی ؟. یکبار دیگه نگاه کن مطمئنی !.هست. من مطمئنم.

 

 از خشمش جا خوردم دوباره نگاهم را انداختم روی اسامی

با اینکه می دانستم نیست اینبار با دقت بیشتر بین اسامی را گشتم .وقتی مطمئن شدم آرام سرم را آوردم بالا وبه پیرزن که  نشسته بود روی یک صندلی که تازه خالی شده بود ونگاهش روی من بود ولی اینبار بدون لبخند .

 

گفت چی شد ؟

گفتم ببخشید خانم ولی اسمتون نیست .

پیرزن با خشمی شدیدتر از قبل روزنامه را از دستان من کشید وزیر لب غرغرکنان جوری که من بشنوم گفت:پسرمم ،گفت نیستا، گفتم شاید شماها که درس خونده ترید بیشتر سرتون بشه .وهمینکه اینها رامی گفت سرش را گرداند به طرف شیشه اتوبوس که تند تند از درختی می گذشتو به درخت بعدی نرسیده درخت بعدی پیدا می شد ،.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"قرعه کشی و شانس .ول کن مادرجان. زندگیتو بکن"

این جملات را زن کنار پیرزن که از همان اول مارا با نگاه کنجکاوانه دنبال می کرد

اینقدر بلند گفت که خانم بغل دستی هم بشنود ودر تایید حرفهایش اورا همراهی کند

"

آخه اینا همه اش چرت اصلا چه کسی می گه اینها راست .اصلا از همه این آدمها ی اینجا بپرس کدومشون سراغ دارند که توی این همه قرعه کشی  تا حالا جایزه گرفته باشدوالا هیچ کدام."

 

 

زن دیگه ای که روی صندلی عقب نشسته بود در تایید حرفهای زن جلوی  گفت:

آره واقعا با این همه جایزه که می گند .:هزار دستگاه یخچال .. هزار تا جارو برقی ..

زن دیگری در تصدیق  حرفشرا قطع

کرد وخودش نیز در باب این موضوع چند سخنی ا یراد کرد.که  همهش دروغ است وباور نکنید .....

 چیزی نگذشت که داخل اتوبوس ول وله ای شد وهر کسی در باب جایزه و....قرعه کشی و.....امیدهای بر باد رفته و........وپولهای از کف  رفته شان سخنی گفت

وپیرزن که دیگر خشمی در چهره متعجب اش دیده نمی شد با دهانی باز روزنامه را در دستش محکم گرفته بود و به جملاتی که از هر طرف در مورد قرعه کشی گفته می شد  گوش می داد ............

همین لحظه راننده که صدایش را از قبل بلندتر کرده بود فریاد کشید ایستگاه ، کسی نبود ومن تازه متوجه خیابانهای  اطراف شدم ودریافتم چند ایستگاهی را باید برگردم !!..........................

 

 

 

 

آزاده  نادی

تاریخ تولد 1358

از نجف آباد

ایمیل:[email protected]

تلفن شخصی 09139307399

آدری نجف آبا د .بلوار بهارستان خ.شهید میرزا رضایی بن بست پلاک 44 کدپستی  

 

                                                              

هنر عکاسی وفیلمسازی...
ما را در سایت هنر عکاسی وفیلمسازی دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه شانس,داستان کوتاه خوش شانسی,داستان کوتاه درباره شانس, نویسنده : 5aakkaacczibaac بازدید : 209 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت: 3:56