نمایشنامه من

ساخت وبلاگ
دارای مقام سوم از جشنواره پرسش مهر

 

به نام خدا

روستاها در انتظار...

شب شده است وساعت اوایل یکشب زمستانی را نشان می دهد.همگی سوار ماشین هستیم تا برسیم به روستای علی آباد  سر سمنو پزون پسر عموی شوهرم ولی راه را گم کرده بودیم وخانه را میان کوچه های روستایی پیدا نمی کردیم.

آدرس داده بود نانوایی را که رد کردید یک کوچه روبرویش هست که یک خانه نیمه ساخته دارد . ولی روستا پر بود از همین خانه های نیمه ساخته  ؛ والبته روستا هم سوت وکور تاریک بود.!وپیدا کردنش سخت .

تا اینکه ایستادیم کنار پیاده رو یی وقرار شد شوهرم پیاده شود واز مغازه دار آدرس بپرسد .ماشین که ایستاد کمی آنطرفتر  یک محوطه کوچک شهر بازی دیده شد بچه ها با خوشحالی از ماشین پیاده شدند وقبل از اینکه بگذارند من حرفی از سرما ولباس وکلاه  ...بزنم به طرف وسایل بازی دویدند.دانیال دوید طرف سرسره دست زد  به میله های آهنین سرسره مثل اینکه برق او را گرفته باشد به عقب برگشت وسرسره آنقدر سرد ویخ بود که دانیال دیگر جرات نکرد به آن دست بزند و از رفتن به بالای آن منصرف شد. من همینطور که از پشت شیشه ماشین نگاه  می کردم دیدم که ایلیا پسر کوچکترم دوید طرف الاکلنگ که طرف دیگری از محوطه کوچک شهر بازی بود  .در همان  لحظه ایلیا به زمین خورد وچون محوطه پر از سنگ بود  صورتش  زخمی شد .بسیار ترسیدم وبه طرفش دویدم .پدرش همان لحظه رسیده بود کنار ماشین وصحنه را دیده بود وخودش را رسانید طرف ما ..رسیده ونرسیده داشت سر من داد می زد چرا گذاشتی بچه ها بیایند از ماشین بیرون...آخه اینجا هم می شه بازی کرد...ومن هم بچه ها را رساندم دم  ماشین وسعی کردم با گذاشتن یک دستمال کاغذی روی لب ایلیا  خونش را بند بیاورم .

شوهرم هم چنان در ماشین  غُر می زد  که مگر شهر بازی به عمر تان ندیده اید که  اینجا می روید برای بازی .. با ناراحتی جواب دادم چه فرقی می کند یعنی محل بازی بچه هاست دیگه...

و همینطور که لب خونین ایلیا را پاک می کردم این را گفتم ونگاهی به اطراف کردم .واقعا یعنی اینجا محل بازی بچه های این محله کوچک بود ولی هیچ نداشت...

***

باند هایی که ازجعبه کمک های اولیه  ماشین آورده بودم به کمک ملیحه خانم زن پسر عموی شوهرم بسته بودیم  روی زخم ایلیا وبعد از کلی گریه ؛ چشمانش گرم خواب شده بود.وروی پاهایم خوابیده بود.

در اتاق پر شده بود از بوی دود سمنو رو کردم به ملیحه باجه وگفتم واقعا  شما بچه هاتون رو می فرستید توی این سنگها بازی کنند .لبخند تلخی زد وهمینطور که در چشمانش بخاطر دود سمنو اشکی جمع شده بودنگاهی به ایلیا کرد و گفت اینجا روستا ست مگه نمی دونی ! وقبل از اینکه اشکش بچکد بلند شد  وازکنارم رفت .زن همسایه نگاهی به قاب روی دیوارکه عکس یک پسر نوجوان بود؛ کرد وگفت :مگه نمی بینی جوانهامون یکی یکی می رند شهر...

پیش خودم گفتم :یعنی اینکه اشکها یش برای کدام بود دود یا ....

آزاده نادی

 

تلفن همراه 09139307399

تلفن محل کار :03142623039

آدرس :نجف آباد  خ میرزا رضایی بن بست نیلوفر پلاک 44

 

 

 

هنر عکاسی وفیلمسازی...
ما را در سایت هنر عکاسی وفیلمسازی دنبال می کنید

برچسب : نمایشنامه منهای دو,نمایشنامه من همسر خودم هستم,نمایشنامه مناسب مدرسه, نویسنده : 5aakkaacczibaac بازدید : 222 تاريخ : چهارشنبه 10 آذر 1395 ساعت: 3:57